اشعار شب ششم - جضرت قاسم(ع)
وحید قاسمی
گُلِ طوفان سواری وای بر من
تمام عشق یاری وای بر من
علی اكبر كه جوشن داشت آن شد
تو كه جوشن نداری وای بر من
***
اشك هایت طعنه بر جیحون زده
آتشی بر خرمن مجنون زده
خواب می بینم خدایا چیست این؟
استخوان ازسینه ات بیرون زده
*********************
غلامرضا سازگار
ای عمو پاره پاره شد بدنم
زرهم گشته زخمهای تنم
منم آن یوسفی که گردیده
بــدنم پـارهتر ز پیـرهنم
سیـزده سـال آرزو دارم
روی دست تو دست و پا بزنم
از دم تیغ دوست خوردم آب
که عسل جاری است از دهنم
عاشقم عاشقم عمو بگـذار
اسبهـا پـا نهنـد بر بدنم
بس كه خشكیده از عطش دهنم
نیست یـارای گفتنِ سخنم
آرزوی مـن از ازل این بود
که شود زخم و خاک و خون، کفنم
پدری کن بـر ایـن یتیم عمو
مـن عزیـز بـرادرت حسنم
شهد احلی مـن العسل خـوردم
به! چه زیباست دست و پا زدنم!
«میثم» از سوز دل بسوز به من
من گل برگ بـرگ در چـمنم
*********************
علی اكبر لطیفیان
بالاترین محله ی پرواز جاش بود
خورشید از اهالی صبح نگاش بود
خال لبش كه ارثیه ی آفتاب هاست
یك آسمان ستاره ی قطبی فداش بود
یك بند بسته، بند دگر را نبسته است
این اشتیاق تازه ی نعلین پاش بود
كم كم بزرگ می شود و مرد می شود
آن قدر سنگ و تیر و بهانه براش بود
افتاده بود و دور خودش داد می كشید
یك استخوانْ دردِ بدی در صداش بود
آن جاده ای كه ما به غبارش نمی رسیم
این نوجوان قافله در انتهاش بود
*********************
علی انسانی
سیزده ساله بسیجی حسین
نیستش باک ز شمشیر و سنین
مایۀ حیرت یک لشکر گشت
فاتحانه سوی خیمه برگشت
کای عمو، فتح نمایان کردم
همه را مات به میدان کردم
من که پیروز شدم گویم فاش
آمدم تا ز تو گیرم پاداش
جسم بی تاب مرا تاب بده
مُزد پیروزی من آب بده
گفت، ای مثل پسر، نور دلم
کردی از خواستۀ خود خجلم
قاسم ای پارۀ جان و جگرم
من ز تو، جان عمو تشنه ترم
*********************
سید محمد جواد شرافت
در سرخی غروب نشسته سپیده ات
جان بر لبم ز عمر به پایان رسیده ات
آخر دل عموی تو را پاره پاره کرد
آوای ناله های بریده بریده ات
در بین این غبار، به سوی تو آمدم
از روی ردّ خون به صحرا چکیده ات
پا می کشی به خاک، تنت درد می کند
آتش گرفته جان منِ داغ دیده ات
خون گریه می کنند چرا نعل اسب ها
سخت است روضه ی تن در خون تپیده ات
بر بیت بیت پیکر تو خیره مانده ام
آه ای غزل! چگونه ببینم قصیده ات!
باید که می شکفت گل زخم بر تنت
از بس خدا شبیه حسن آفریده ات
*********************
حسن لطفی
از بس که شکستند تو را برگ و بری نیست
خون تو به جا مانده ولی بال و پری نیست
هر چند برایت پدری کرده ام اما
صد شکر کنار بدن تو پدری نیست
نیمی ز غم اکبر و نیمی ز غم تو
یک گوشه ی بی داغ به روی جگری نیست
این گونه که بر ریشه ی تو خورده گمانم
بی فیض عظیم از بدن تو تبری نیست
گفتم که تو را جمع کنم از دل این دشت
عطر تو می آید ولی از تو اثری نیست
باید خبرت را ز سم اسب بگیرم
جای دگر انگار ز جسمت خبری نیست
گفتم که سرت را سر زانو بگذارم
افسوس که دیر آمدم این جا و سری نیست
*********************
نیما نجاری
درست لحظه ی آخر در این محل افتاد
و قطره قطره ی اهلاً من العسل افتاد
میان عرصه ی میدان عجیب غوغا شد
مفاصل تن قاسم یکی یکی وا شد
چقدر خون چکد از ریش ریش پیروهنت
شکست گوشه ی ابرو... شکسته شد دهنت
خمیدگی تنت کار نیزه ی خصم است
اگر چه درد کمر بین ما دگر رسم است
و ناگهان ز قفا تیغ آهنین خوردی
ز نصفه های کمر خم شدی... زمین خوردی
ز تارهای گلویت مرا صدا زده ای
چقدر در وسط صحنه دست و پا زده ای
بگو بگو که عزیزم تـنت گسسته چرا
درون حنجره ات استخوان شکسته چرا؟
چرا تمام تـنت را چنین به هم زده ای
مگر محله ی قصاب ها قدم زده ای؟
چقدر میوه ی سبزم... رسیده ای قاسم
گمان کنم که کمی قد کشیده ای قاسم
عدو تمام تو را بند بند کرده گلم
و نعل اسب تو را قد بلند کرده گلم
*********************
حجت الاسلام رضا جعفری
اگر روز است قرص ماه پس چیست؟
اگر دریاست دلو چاه پس چیست؟
اگر رزمنده، خود و جوشنش کو؟
عبا و قامت کوتاه پس چیست؟
***
چنین که بی قراری وای بر من
سوار بی مهاری وای بر من
علی اکبر که جوشن داشت آن شد
تو که جوشن نداری وای بر من
***
خدایا این پسر آیینه ی کیست؟
میان خاک این گنجینه ی کیست؟
صدای خورد گشتن آید اما
صدای استخوان سینه ی کیست؟
*********************
حسن لطفی
گلبرگ های یاسمنت زیر و رو شده
باغی از آه شعله زنت زیر و رو شده
پیراهنی که بر بدنت بود کنده اند
پیراهنی که شد کفنت زیر و رو شده
یک دشت سنگ بوسه بر گونه ات زده
یک دشت نیزه دور تنت زیر و رو شده
با من بگو به دست که افتاد کاکلت
این طور زلف پر شکنت زیر و رو شده
تقصیر استخوان سر راه مانده است
شکل نفس نفس زدنت زیر و رو شده
این نعل های تازه چه کرده اند، وای من
چشمت، لبت، رخت، دهنت زیر و رو شده
*********************
محمد سهرابی
چون چشم نیزه قُوّت جان مرا گرفت
پهلوی من نشست و نشان مرا گرفت
می رفت تا كه فاش پدر خوانمت عمو
سُمّ فرس رسید و دهان مرا گرفت
گویند بو كشیدن گل، مرگ مؤمن است
بوی خوش دهان تو جان مرا گرفت
من سینه ام دُكانِ محبت فروشی است
آهن فروش، از چه دُكان مرا گرفت؟
دشمن كه چشم دیدن ابروی من نداشت
سنگی رها نمود و كمان مرا گرفت
لكنت نداشت من كه زبانم ز كودكی
موم عسل چگونه زبان مرا گرفت؟
چون كندوی عسل بدنم رخنه رخنه است
این نیش های نیزه توان مرا گرفت
گِل شد ز خاكِ سُمِّ فرس، خونِ پیكرم
ریگ روان همه جریان مرا گرفت
معنی، ز پیرهای سپاهِ جمل رسید
هر چه رسید و عُمر جوان مرا گرفت
*********************
عباس احمدی
تا لاله گون شود کفنم بیشتر زدند
از قَصد روی زخم تنم بیشتر زدند
قبل از شروع ذکر رَجَز مشکلی نبود
گفتم که بچه ی حسنم بیشتر زدند
این ضربه ها تلافی بَدر و حُنِین بود
گفتم و علی بر دهنم بیشتر زدند
می خواستند از نظر عُمق زخم ها-
پهلو به فاطمه بزنند بیشتر زدند
*********************
قاسم نعمتی
ای حسن زاده حسن در حسنت می بینم
روح توحید میان سخنت می بینم
روی لب های تو با نیزه نوشتند حسن
خط کوفی به عقیق یمنت می بینم
گفته بودم که بپوشان سر گیسویت را
که به هم ریخته زلف شکنت می بینم
پدری کرده ام و بوسه ز تو حق من است
اثر نعل به روی دهنت می بینم
پسرم! یوسف نجمه چه سرت آوردند؟!
پنجه ی گرگ بر این پیرهنت می بینم
ماندم از اسب چگونه به زمین افتادی
جای نیزه ز دو سو بر بدنت می بینم
قدری آرام بگیری، بغلت می گیرم
این چه وضعی ست که بر حال تنت می بینم
هر چه بالا بکشم سینه ی تو بر سینه
باز بر خاک بیابان بدنت می بینم
*********************
ناصر شاه قاجار
چو اَعدا دید قاسم را که در گردن کفن دارد
همه گفت از ره تحسین: عجب وجهِ حسَن دارد!
رُخَش چون پرتو افکن شد در آن وادی، فلک گفتا:
خوشا حال زمین را، کو مَهی در پیرَهَن دارد!
لبش پژمرده، هم چون گل ز سوز تشنگی، امّا:
تو گویی چشمۀ کوثر دراین شیرین دهن دارد!
چو بلبل شور انگیزد در آوازِ رَجَز خوانی
به شوق نوگلی کو در میانِ آن چمن دارد!
کشیده تیغ خونافشان ز ابرو در صف هَیجا1
تو گویی ذوالفقار اندر کفِ خود، چون حَسَن دارد!
چنان آشوب افکند اندر آن صحرا ز خونریزی
پس از حَیدَر، نه در خاطر، دگر، چرخ کهن دارد!
چه بی انصاف بودی آن جفا جویان سنگین دل!
چه جای نیزه و خنجر در آن سیمین بدن2 دارد؟!
زِ هَر سو لشکر عُدوان هجوم آوَرْد چون ظلمت
به صید شاهبازی، جمله گو: زاغ و زَغَن3، دارد!
فکندند از سَریرِ4 زین، سلیمان وار آن شه را
بلی اندر کمین، دائم، سلیمان، اَهرِمَن دارد!
چو سَروِ قدِّ او، زینت، گلستانِ بلا را شد
بگفتا: تابِ سُمّ اسب، کِی همچون بدن دارد؟!
مرا دریاب یا عَمّا! ز روی مَرْحَمَت اکنون!
که مرغ روح، شوق دیدن بابَم حسن دارد!
خَموش ای (ناصرالدّین شه)! یقینم شد که هر زهری
به جام آل حَیدَر سازد این چرخ کهن دارد!
***
1-هَیجاء: جنگ و کارزار
2-سیمین بدن: دارای پوست نقره ای و درخشان و ظریف
3-زاغ و زَغَن: کلاغ های هرزه و کوچک و خوار؛ یعنی: گویی آنها همگی چنین بودند و
قصد شکار شهبازی چون حضرت قاسم(ع) را داشتند
4-سریر: تخت
*********************
سیدمحمد میرهاشمی
زمان چیدن لاله عتاب لازم نیست
سرور و همهمۀ شیخ و شاب لازم نیست
زمان چیدن یك گل هجوم كی آرند؟!
برای كندن غنچه شتاب لازم نیست
قتیل دیدۀ پر آب و تیغ ابروتم
زمان ذبح مگر تیغ و آب لازم نیست
سلام آخر قاسم به زحمتت انداخت
مرا كه طفل یتیمم جواب لازم نیست
بگو به لشگریان سوارۀ دشمن
زمان كشتن طفلان عذاب لازم نیست
عدو ز پیكر این گل گلاب میخواهد
برای مجلس ختمم گلاب لازم نیست
ز سوز تشنگی عالم به دیدهام تار است
گل خزان زده را آفتاب لازم نیست
دلم خراب دو چشمت شد از همان آغاز
به كوی عشق بنای خراب لازم نیست
*********************
احسان محسنی فر
این که چون قرص قمر تابیده
شمس هم دور سرش گردیده
از کف ساقی صهبای ازل
سیزده جام عسل نوشیده
به نیابت ز لب بابایش
بارها دست عمو بوسیده
زرهی نیست برازنده ی او
بی سبب نیست کفن پوشیده
مگر این کیست که با آمدنش
لشگر کوفه به خود لرزیده؟
گوییا صحنه ی جنگ جمل است
بس که مانند حسن جنگیده
نوه ی انسیة الحورایت
استخوان هاش زهم پاشیده
می کشد پاشنه بر روی زمین
به دل انگار که زمزم دیده
آه آهش شده قطعه قطعه
بند بندش شده چیده چیده
نفسی داشت ولی با سختی
بس که این سینه به هم چسبیده
از لبش جام عسل می ریزد
چه قدر سنگ به آن چسبیده
وای از آن لحظه که بیند نجمه
سر او از روی نی تابیده
مثل لاله بدنش وا شده است
چه قدر خوش قد و بالا شده است!
*********************
حسن لطفی
کبوترانه از این خاکها رها شدهای
برای درد یتیمانهات دوا شدهای
ربوده باد ز رویت نقاب و میبینم
چه قدر شکل جوانیِ مجتبی شدهای
بیا برای مدینه دوباره گریه کنیم
رسیده مادرم و غرق در عزا شدهای
دو دست زیر تنت بردهام ولی خالیست
جدا شدی ز من از بس جدا جدا شدهای
پس از صدای نفسهای مانده در سینه
پس از صدای ترکها چه بی صدا شدهای
به قد کشیدن تو تیغها کمک کردند
گمان کنم به بلندیِ نیزهها شدهای
من از کمر شدهام تا و از تو میپرسم
سرت چه آمده از بین سینه تا شدهای؟
*********************
محمد حسن بیاتلو
چگونه جسم تو را تا به خیمه ها ببرم
تو تکه تکـه ای باید جــدا جدا ببرم
نشسته ام به کنار تن تو می گریم
به فکر رفته ام آخر چه سان تو را ببرم
مرا که داغ علی اکبرم زمینم زد
نمی شود که تنت را به روی پا ببرم
برای این که دگر خردتر از این نشوی
تن شکسته ات از زیر دست و پا ببرم
یتیم بودی و این ها نوازشت کــردند
به زودی این خبرت را به مجتبی ببرم
چه کار می کنی آخر به زیر پای نعل
عمــو رسیده کنــارت بیــا بیــا به برم
*********************
محسن مهدوی
ما را برای كسب شهادت دعا كنید
این كار را برای رضای خدا كنید
مانند مجتبی پدرم غصه می خورم
گر كه مرا به واژۀ صبر آشنا كنید
بابای من كه كرببلا نیست پس شما
فكری به حال این پسر مجتبی كنید
دل نازكم، چه كار كنم!؟ ارث برده ام
با قاسم امام حسن خوب تا كنید
جای زره برای تنم جان فاطمه
لطفی كنید یك كفنی دست و پا كنید
جا مانده ام ز اكبر لیلا، چه می شود!؟
ای تیغ های تشنه مرا هم صدا كنید
من آمدم كه در عوض جنگ نهروان
بغض گلو گرفته یتان را رها كنید
دارم به آرزوی دلم می رسم، چه خوب!
در راه عشق زود سرم را جدا كنید
*********************
محمد فراهانی
ای حسن صورت من وه که چه زیباشده ای
آبروی علی و حضرت زهرا شده ای
مَلَک آمد به زمین خاک رهت بر دارد
رونق نون و قلم، کوثر و طه شده ای
کوه بشکافت ز گلبانگ انا بنُ الحسنت
مَثَلِ هیبت طوفانی مولا شده ای
پیکرت زیر سم اسب صدا کرد حسن
گوییا هم نفس کوچه و بابا شده ای
ای بلندای قدت روشنی دیده من
چه سرت آمده کین سان به برم تا شده ای
چشم های علوی صولت تو خیره شده
من تماشایی و تو گرم تماشا شده ای
خواستی تا که بگویی پسر من هستی
علی اکبر شده ای ارباً اربا شده ای
قد کشیدی گل مولا گل بابا گل من
بگمانم به برِ مادر ما پا شده ای
نظرات شما عزیزان:
موضوعات مرتبط: شب ششم محرم
برچسبها: اشعار شب ششم - جضرت قاسم(ع)